چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است


خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است

نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد


هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است

زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک


بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است

خندهٔ شیرین او گریهٔ من تلخ کرد


گریهٔ خونین من زان لب خندان خوش است

پستهٔ شیرین او شور دل عاشقانش


شور دل عاشقانش زین شکرستان خوش است

چون سخنش را گذر بر لب شیرین اوست


آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش است

عقل لبش را مرید از بن دندان شده است


نیست درین هیچ شک کان لب و دندان خوش است

سبزهٔ خطش دمید بر لب آب حیات


با خط سرسبز او چشمهٔ حیوان خوش است

بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو


در صفت حسن او بحر درافشان خوش است